از کتاب النقض، نوشته عبدالجلیل رازی قزوینی. تصحیح میر جلال الدین محدث، چاپ ۱۳۵۸ - ص ۶۴
توضیح: کتاب النقض، (قرن ششم هجری) ردیهای است به قلم یکی از شیعیان ایرانی اهل ری، بر کتابی که خود ردیه و نقضنامهای بوده بر عقاید شیعیان نوشته فردی که قبلا شیعه بود و تغییر مذهب داده و علیه شیعیان کتاب نوشته است. نویسنده النقض، بندهایی از آن کتاب را نقل کرده و به تفصیل بدان پاسخ گفته است.
آنگاه [نویسنده سنی مذهب] گفته است که: پس چون کار با این جماعت [=برخی امرای ترک سلجوقی] افتاد که ایشان را غم دین کمتر است رافضی [=شیعه] بر ایشان تلبیس میکنند و آنچه هرگز ندیدهاند اکنون میبینند و آشکارا فضایح خویش میگویند و به تعصب خانههای مسلمانان میکَنند و به گونه دیگر فراروی ارباب دولت میدارند و مذهب رفض را تربیت میکنند.
[پاسخ نویسنده النقض:] اما جواب این فصل آن است که دیگر باره خواجه نو مسلمان که به بیست و پنج سال رافضیی اعتراف داده است، بر ترکان غازی و سنیان اصلی تشنیع میزند و انکار میکند و میگوید: ایشان را غم دین و اسلام کمتر است. مثالش درین امر به معروف چنان است که در حکایت میآید که جهودی مسلمان شد و هم در ساعت در بازار مسلمانان میگذشت و میگفت: راه به مسلمان باز دهی. و پنداری که با این همه تلبیس خواجه خود را صلبتر و متعصبتر و معتقدتر میپندارد از ولات و امرا و قضات و حکام و علما و خواجگان. و خود نمیداند که مصلحت ملک و دین ایشان بهتر دانند. و اگر جهان خراب شود خواجه را از این بس باکی نباشد؛ بط را چه زیان اگر جهان گیرد آب.
و بندانسته است که مذهب و مقالتِ اسلامیان مختلف است و پادشاه، راعی رعیت باشد و راعی را به آفتاب مشابهت کردهاند که بر همه بقاع به نیک و بد تافته شود، و نیک و بد به دنیا به حجت ظاهر شود و به قیامت پدید آید محق از مبطل، و تقی از شقی، و موافق از منافق، و وفیت کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون.»
از مقاله سید حسن تقیزاده (سه زندگی در یک عمر) نوشته محمد علی همایون کاتوزیان در مجله ایران نامه، شماره 81 و 82، ص 14-15
[سید حسن] تقیزاده از اروپا به آمریکا رفت و همانجا بود که در دسامبر ۱۹۱۴ کنسول آلمان در نیویورک با او تماس گرفت که برای مبارزه بر ضد روس و انگلیس به آلمان برود: ما شوق زیادی به آلمان داشتیم. ایرانیها آلمان را مثل پیغمبر حضرت داود میدانستند که آمده آنها را نجات بدهد. ما همه برای آلمان سینه میزدیم.» شاید تقیزاده نمیدانست که در همان زمان در ایران به قیصر، امپراطور آلمان، لقب اسلام پناه» دادند و گفتند که به دین اسلام مشرف شده و قصدش از جنگ با روس و انگلیس نجات ملت اسلام از سلطه آنهاست." این که سهل است، در دهه ۱۳۵۰ (۱۹۷۰ میلادی) رژیم بعثی عراق در میان روشنفکران و درس خواندگان ایران سخت عزیز و محترم و سوسیالیست بود چون با دولت ایران برخورد شدید داشت. این گونه افسانه سازیهای ملت ایران درباره دشمن دشمنشان نیز از ویژگیهای ی - در واقع ضد ی- آنهاست، چه این دشمن دشمن، یک فرد باشد چه یک قدرت خارجی؛ فقط کافی است قدرتی هم از خود نشان دهد، ولو با حرف. ملت ایران اساسا ملتی است منتظر ظهور» و چشم به راه این که دستی از غیب برون آید و کاری بکند.» وقتی هم که از ظهور کننده و دست از غیب برون آمده ناامید شد نتیجه نمیگیرد که باید انتظار ظهور را رها کند و مسئولیت سرنوشت خود را بپذیرد. نتیجه میگیرد که آن ظهور کننده "دروغین بود و باید به انتظار ظهور کننده راستین نشست.»
از کتاب در جستجوی معنای زندگی، تدوین و ترجمه خسرو ناقد، فرهنگ معاصر ص 116
این کتاب مجموعه ای است از گفتگوها با نویسندگان و فیلسوفان مشهور قرن بیستم که می تواند میانبری باشد برای دست یافتن به تصویری از تجربه ای که جهان در سده بیستم از سر گذراند و نتایج فکری آن نه در پشت سرمان، بلکه هنوز رو در روی ماست.
در مصاحبه با آرتور تلر که مدت زیادی با کمونیست ها همکاری کرده و در شوروی زیست ولی بعدا علیه آنان نوشت، مصاحبه کننده می پرسد:
یک مرد جوان، چه ویژگی هایی باید میداشت تا در آن دوران میتوانست زندگی و موقعیت اجتماعی خود را به مخاطره بیاندازد و به حزب کمونیسم بپیوندد؟ در آن دوران یعنی در سالهای پایانی جمهوری وایمار، بسیاری از جوانان این کشش درونی و شور و شوق را در خود احساس می کردند که وارد یک ساختار فکری بسته شوند. البته اکثریت بزرگی از آنان پس از چندی خود را کنار کشیدند. اما علت آن که هنوز هم اقلیتی به کمونیسم باور دارند چیست؟ آیا پایه در شور و شوق اعتقادی آنان دارد یا توان مهار احساسات خود را از دست داده اند؟»
پاسخ تلر چنین است
هر دو محرک در میان بود. من درباره این موضوع بسیار نوشته ام و دشوار می توان حاصل کار را در چند جمله خلاصه کرد. به باور من انگیزه انان می تواند دو علت تعیین کننده داشته باشد: یکی دافعه و دیگری جاذبه. محرک اول بیزاری و دفع بود و تلاش برای تغییر وضع موجود. ببیند، ما داریم درباره اوضاع سال 1931 میلادی صحبت می کنیم: بیکاری، بحران جهانی، به آتش کشیدن مواد غذایی، به دریا ریختن قهوه در برزیل، از بین بردن غلات به خاطر آنکه مازاد بر احتیاج بود و غیره. وضع موجود به راستی دهشتناک و مشمئز کننده بود و هر جوان پر احساسی از وضع موجود بیزار بود. اما از سوی دیگر نیروی جاذبه ای هم در کار بود به نام بر پایی آرمان شهر. آری به آمیزه ای از دیالکتیک مارکسی - هگلی، به اضافه سه تار بالالایکا و پیراهن های روسی و دشت های رمانتیک همراه با آثار تولستوی و داستایوفسکی باور داشتیم. اینها همه نشان از آرمان شهر رویایی ما داشت. باری از یک سو بیزاری از وضعیت موجود و از دیگر سو این پندارهای پر کشش و جذاب.
شما تا اینجا عمدتا عضویت خودتان در حزب کمونیست و همچنین انگیزه ای که در آن زمان شما و دیگر جوانان را بر آن داشت تا به این جریان بپیوندید از منظر و موضع احساسات رمانتیک توضیح دادید. اما افزون بر اینها، آیا در این ایدئولوژی، فی نفسه، چیز وسوسه انگیز دیگری نیز وجود داشت؟ منظورم این است که آیا احتمالا چیزی در این ایدئولوژی می دیدید که برای شما روشنی و شفافیت خاصی داشت و یا فوق العاده منطقی یا بی اندازه علمی به نظر میامد؟
بله، دقیقا ملغمه ای از همه اینها بود. اما آن چه در درجه اول قرار داشت، جنبه اعتقادی ماجرا بود، همان جاذبه رمانتیک، شور و شوق احساسی و کنش اعتقادی تعیین کننده. وقتی آدمی پا در این راه میگذارد و برای مثال به فلسفه مدرسی یا الاهیات یا فرویدیسم افراطی یا مارکسیسم - هگلیسم اعتقاد پیدا میکند، وقتی این کنش ایمانی به کار بسته می شود و به مرحله عملی می رسد، آنگاه منطقی بی نظیر و معجزه آسا شکل می گیرد، زیرا شما در یک نظام بسته و منسجم حرکت می کنید. از این نقطه به بعد برای هر پرسشی یک پاسخ وجود دارد.»
آغاز فلسفه، هانس گئورگ گادامر، ترجمه عزت الله فولادوند، نشر هرمس، ص 11
سر و کار ما اینجا با آغاز فلسفه است ولی فلسفه واقعا چیست؟ افلاطون تاکید مصنوعی و قطعا نامتعارف بر واژه فلسفه» گذاشت. به نظر او فلسفه چیزی جز تلاش برای رسیدن به فرزانگی و حقیقت نبود؛ فلسفه صرفا تلاش در پی معرفت بود، نه مالکیت آن. این عقیده با کاربرد متداول اصطلاح فلسفه» و فیلسوف» مطابقت نداشت. فیلسوف معمولا به معنای کسی مستغرق در مراقبه نظری بود و بنابر این مردی بود مانند آناکساگوراس که گزارش شده وقتی از او درباره سعادت پرسیدند، گفت سعادت یعنی مشاهده ستارگان.»
صور بنیانی حیات دینی، امیل دورکیم، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، صفحه ۳۲ - ۳۵
یکی از مفاهیم کلی، که به طور معمول از آن برای بیان ویژگی ذاتی هر امر دینی استفاده میشود مفهوم فوق طبیعی است. منظور از فوق طبیعی اشاره به سنخی از چیزهاست که درک آن از حد توانایی فهم ما بیرون است؛ فوق طبیعی، جهان راز، جهان ناشناختنی، جهان نادریافتنی است. پس دین نوعی نظرورزی درباره همه آن چیزهایی خواهد بود که در قالب علم و به عبارت کلیتر در قالب اندیشه تمایز یافته نمیگنجد. .
[ چنین تعریفی از دین بسنده نیست به این دلیل که] مفهوم راز فقط در همین اواخر در تاریخ ادیان پیدا شده است؛ این مفهوم نه تنها از نظر اقوامی که بدوی نامیده میشوند، بلکه از نظر تمامی اقوامی که هنوز به مرحله معینی از ارتقاء فرهنگ عقلی نرسیدهاند، مفهومی بیگانه است. بیشک هر بار که میبینیم این اقوام برای اشیایی بیقدر و پیش پا افتاده هنرهای خارق العادهای میپذیرند و اعتقاد دارند که همه جهان پر است از اصول خاص که از ناهمسازترین عناصر با هم ساخته شده، و از خاصیتی همه جا حاضر و ناظر برخوردار است که به سختی در تصور ما میگنجد، در تمامی این موارد، بحثی نیست که با حال و هوایی از راز سروکار داریم. به نظر ما میرسد که این مردم چون تصور معقولتری در این گونه موارد نداشتهاند ناچار به اندیشههایی که برای عقل مدرن ما تا این حد آشفته ساز است روی آوردهاند. در واقع اما این گونه تبیینها که برا ما شگفت انگیزند از نظر مردم بدوی هیچگونه پیچیدگی یا غرابتی ندارند. آنان در این گونه تبیینها نوعی عقل برتر که نیروی تعقل ما جز در موارد ناچاری بدان روی نمیآورد نمیبینند، بلکه بیواسطهترین شیوه تصور و ادراک جهان پیرامون خویش را در آنها میجویند. از نظر آنان هیچ شگفتی در این نیست که کسی بتواند با صدا یا حرکات سر و دست بر عناصر فرمان براند، حرکت ستارگان را متوقف یا تندتر کند، باران بیاورد یا کاری کند که ریزش باران بایستد و مانند اینها. .
از این گذشته فکرت فوق طبیعی به صورتی که مراد ما است، از دیروز آغاز شده است: این فکرت، در واقع بر فرض وجود فکرتی مخالف که خود نفی آن است و به هیچ وجه هم بدوی نیست نهاده شده است. ما هنگامی میتوانیم، در باب برخی امور واقع از اصطلاح فوق طبیعی استفاده کنیم که پیش از آن احساسی از نظم طبیعی اشیاء داشته باشیم، یعنی بدانیم که پدیدههای جهان با هم، بنا به روابطی ضروری که ما آنها را قانون مینامیم، همبستهاند. همین که این اصل را پذیرفتیم، هر چیز که از دایره شمول آن بیرون باشد ناگزیر میبایست چنان بنماید که بیرون از طبیعت و در نتیجه بیرون از دایره نفوذ عقل است: زیرا هر چیزی که در این معنا طبیعی باشد عقلانی هم هست، چرا که این گونه مناسبات ضروری فقط بیانگر شیوه همبستگی منطقی اشیاء با یکدیگرند. ولی این مفهوم از جبر علمی جهانشمول، خاستگاهی تازه و نزدیک به دوران ما دارد. حتی بزرگترین متفکران دوران باستان هم موفق نشده بودند به چنین پدیدهای آگاهی کامل یابند. این از پیروزیهای علم دادهنگر(positive) جدید است. اصل موضوعهای است که این علوم بر بنیاد آن نهاده شده اند و با پیشرفتهای خود آن را به اثبات رساندهاند. آری، تا زمانی که این اصل در کار نبود،یا به حد کافی استوار نشده بود، حتی شگفت آورترین رویدادها هیچ چیزی که کاملا دریافتنی ننماید نداشت. تا زمانی که نمیدانستیم که چه عنصری از تغییر ناپذیری و انعطاف ناپذیری در نظم اشیاء هست، تا زمانی که این نظم را کار ارادههایی پیشاینده (contingent) میشمردیم، میبایست به نظرمان کاملا طبیعی بیاید که این گونه ارادهها یا ارادههایی دیگر بتوانند نظم اشیاء را به دلخواه خود تغییر بدهند.»
لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، کارل مارکس، فردریش انگلس، گئورگی پلخانف، ترجمه پرویز بابایی، نشر چشمه، 1397، صفحه 16 و 17
ارزش راستین و خصلت انقلابی فلسفه هگلی درست در همین جاست که یکبار برای همیشه ضربه مرگباری بر نهایی بودن تمامی فرآورده های اندیشه و کنش انسانی وارد آورد. حقیقت، که شناخت آن کار فلسفه است، در نزد هگل دیگر مجموعه ای از گفته های جزمی تام و تمام نبود که همین که کشف شدند، صرفا باید آنها را از حفظ کرد. حقیقت اکنون در فرایند خود شناخت فراهم میآید، در تکامل تاریخی دراز مدت علم که از سطوح پایینتر به مرحله عالیتر شناخت ارتقاء مییابد بی آنکه با کشف به اصطلاح حقیقت مطلق به نقطهای برسد که دیگر نتواند به پیش رود و کاری نداشته باشد جز آنکه دست روی دست بگذارد و با شگفتی به حقیقت مطلقی که بر آن دست یافته خیره شود.
هر آنچه در قلمرو شناخت فلسفی صدق میکند در هر حوزه دیگر شناخت، و نیز در مورد هر کنش عملی صادق است. درست همانطور که شناخت نمیتواند حتا در شرایط کمال مطلوب انسانی، به نتیجه کامل برسد، تاریخ نیز نمیتواند چنین کند. جامعه کامل و دولت کامل چیزهایی هستند که فقط در مخیله وجود توانند داشت. بر عکس، تمامی نظام های تاریخی متوالی، در سیر بی پایان تکامل جامعه انسانی فقط مراحل گذرایی هستند از پستتر به عالیتر. هر مرحله ضروری است و بنابر این برای زمان و شرایطی که آن مرحله خاستگاه خود را بدان مدیون است موجه است ولی در برابر شرایط جدید و عالیتر که تدریجا در بطن آن تکامل مییابد اعتبار و حقانیت خود را از دست میدهد و باید راه را برای مرحله عالیتر باز کند .
فلسفه دیالکتیکی تمامی مفاهیم مربوط به حقیقت مطلق و نهایی و نیز مفاهیم مطلق راجع به امور انسانی متناظر با آن را نابود می سازد. برای فلسفه مزبور هیچ چیز، نهایی، مطلق و مقدس نیست. .
البته فلسفه مزبور روی محافظه کارانه نیز دارد. یعنی میپذیرد که مراحل معین شناخت و جامعه در زمان و شرایط مفروض موجه و عادلانهاند ولی فقط در همین حد. محافظه کاری این جهانبینی نسبی و خصلت انقلابی آن مطلق است»
صور بنیانی حیات دینی، امیل دورکیم، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، صفحه ۳۲ - ۳۵
یکی از مفاهیم کلی، که به طور معمول از آن برای بیان ویژگی ذاتی هر امر دینی استفاده میشود مفهوم فوق طبیعی است. منظور از فوق طبیعی اشاره به سنخی از چیزهاست که درک آن از حد توانایی فهم ما بیرون است؛ فوق طبیعی، جهان راز، جهان ناشناختنی، جهان نادریافتنی است. پس دین نوعی نظرورزی درباره همه آن چیزهایی خواهد بود که در قالب علم و به عبارت کلیتر در قالب اندیشه تمایز یافته نمیگنجد. .
[ چنین تعریفی از دین بسنده نیست به این دلیل که] مفهوم راز فقط در همین اواخر در تاریخ ادیان پیدا شده است؛ این مفهوم نه تنها از نظر اقوامی که بدوی نامیده میشوند، بلکه از نظر تمامی اقوامی که هنوز به مرحله معینی از ارتقاء فرهنگ عقلی نرسیدهاند، مفهومی بیگانه است. بیشک هر بار که میبینیم این اقوام برای اشیایی بیقدر و پیش پا افتاده هنرهای خارق العادهای میپذیرند و اعتقاد دارند که همه جهان پر است از اصول خاص که از ناهمسازترین عناصر با هم ساخته شده، و از خاصیتی همه جا حاضر و ناظر برخوردار است که به سختی در تصور ما میگنجد، در تمامی این موارد، بحثی نیست که با حال و هوایی از راز سروکار داریم. به نظر ما میرسد که این مردم چون تصور معقولتری در این گونه موارد نداشتهاند ناچار به اندیشههایی که برای عقل مدرن ما تا این حد آشفته ساز است روی آوردهاند. در واقع اما این گونه تبیینها که برا ما شگفت انگیزند از نظر مردم بدوی هیچگونه پیچیدگی یا غرابتی ندارند. آنان در این گونه تبیینها نوعی عقل برتر که نیروی تعقل ما جز در موارد ناچاری بدان روی نمیآورد نمیبینند، بلکه بیواسطهترین شیوه تصور و ادراک جهان پیرامون خویش را در آنها میجویند. از نظر آنان هیچ شگفتی در این نیست که کسی بتواند با صدا یا حرکات سر و دست بر عناصر فرمان براند، حرکت ستارگان را متوقف یا تندتر کند، باران بیاورد یا کاری کند که ریزش باران بایستد و مانند اینها. .
از این گذشته فکرت فوق طبیعی به صورتی که مراد ما است، از دیروز آغاز شده است: این فکرت، در واقع بر فرض وجود فکرتی مخالف که خود نفی آن است و به هیچ وجه هم بدوی نیست نهاده شده است. ما هنگامی میتوانیم، در باب برخی امور واقع از اصطلاح فوق طبیعی استفاده کنیم که پیش از آن احساسی از نظم طبیعی اشیاء داشته باشیم، یعنی بدانیم که پدیدههای جهان با هم، بنا به روابطی ضروری که ما آنها را قانون مینامیم، همبستهاند. همین که این اصل را پذیرفتیم، هر چیز که از دایره شمول آن بیرون باشد ناگزیر میبایست چنان بنماید که بیرون از طبیعت و در نتیجه بیرون از دایره نفوذ عقل است: زیرا هر چیزی که در این معنا طبیعی باشد عقلانی هم هست، چرا که این گونه مناسبات ضروری فقط بیانگر شیوه همبستگی منطقی اشیاء با یکدیگرند. ولی این مفهوم از جبر علمی جهانشمول، خاستگاهی تازه و نزدیک به دوران ما دارد. حتی بزرگترین متفکران دوران باستان هم موفق نشده بودند به چنین پدیدهای آگاهی کامل یابند. این از پیروزیهای علم دادهنگر(positive) جدید است. اصل موضوعهای است که این علوم بر بنیاد آن نهاده شده اند و با پیشرفتهای خود آن را به اثبات رساندهاند. آری، تا زمانی که این اصل در کار نبود،یا به حد کافی استوار نشده بود، حتی شگفت آورترین رویدادها هیچ چیزی که کاملا دریافتنی ننماید نداشت. تا زمانی که نمیدانستیم که چه عنصری از تغییر ناپذیری و انعطاف ناپذیری در نظم اشیاء هست، تا زمانی که این نظم را کار ارادههایی پیشاینده (contingent) میشمردیم، میبایست به نظرمان کاملا طبیعی بیاید که این گونه ارادهها یا ارادههایی دیگر بتوانند نظم اشیاء را به دلخواه خود تغییر بدهند.»
از کتاب آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی» - نوشته داریوش شایگان - ترجمه باقر پرهام - چاپ سال ۱۳۷۱
صفحه ۴۳ - ۴۴
یادم میآید [هانری] کُربن آن شب به موضوع نخستین گناه آدمی، به هبوط بشر پرداخت و با طرح این مشکل در قالب مسیحیت از علامه طباطبایی پرسید آیا عرفان اسلامی نیز به گناه آغازین معتقد است؟» سپس با نقل قول از یک مولف فرانسوی که اکنون نامش را فراموش کردهام افزود دو هزار سالی که از آن گناه آغازین میگذرد کارمان را به جایی رسانده است که دیگر از گناه بدمان نمیاید.» . علامه طباطبایی با صدای آرامی که به دشواری شنیده میشد چنان که گویی برای خودش زمزمه میکرد در پاسخ گفت: هبوط بشر نقص یا عیب نیست. پس آنقدرها گناه هم نیست. اگر میوه ممنوع نبود امکانات بیکران وجود هرگز به منصه ظهور نمیرسید.» لبخند ستایشگر و تایید کننده کربن هرگز از یادم نمیرود. .
کربن گفت: از آن جا که غرب حس تاویل را از دست داده ما دیگر قادر نیستیم به رموز کتاب مقدس راه ببریم و جنبههای اساطیری ابعاد قدسی جهان را روز به روز بیشتر به فراموشی میسپریم» نخستین بار بود که من به ابعاد باور نکردنی این اصطلاح [تاویل] که کربن اغلب آن را به کار میبرد و چنان که میدانیم کلید نفوذ به اندرون تاملات وی باقی ماند پی میبردم. علامه طباطبایی گفت: بدون شناختن راز تاویل معنوی آیا میتوان از این مسائل سخن گفت؟ معنویت حقیقی بدون تاویل ناممکن است.»
دو مرد، با وجود دشواریهای زبان و بیان (علامه بسیار آرام صحبت میکرد و لهجه آذری داشت، کربن به دشواری صدای او را میشنید) با یکدیگر توافق کامل داشتند. من به امکانات بیکران این مفهوم [تاویل] با همه نتایج مترتب بر آن بعدها پی بردم و دریافتم که سراسر زندگی کربن در حکم نوعی کوشش در راه شکوفا کردن هنر تاویل در وجود وی بود.»
درباره این سایت